ترکه راز
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذ.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گرد آورنده: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: سمندر چل گیس - ص ۹۹انتشارات وزارت فرهنگ و هنر- سال ۱۳۵۲
صفحه: ۶۱-۶۴
موجود افسانهای: ترکه جادویی- مرغ- ماهیها- سیمرغ
نام قهرمان: جوان کشاورز
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: دختر صاحب مهمانخانه- زیندوز- پلوپز- بازرگان
از این افسانه، پیشتر چند روایت نوشتهایم. ساختار آنها یکی است و فقط در اجزاء تفاوتهایی دارد و سلسله معماهایی که قهرمان قصه باید آن را روشن سازد، در روایتها، متفاوت است.
در روستایی جوان کشاورزی با مادر پیرش زندگی میکرد. یک روز وقتی جوان در صحرا مشغول کار بود هفت خم خسروی پیدا کرد و آن را بدون اینکه کسی متوجه شود به خانهاش برد. جوان با ثروت خود مهمانخانهای ساخت و در آنجا به طور رایگان از مسافران پذیرایی میکرد. روزی مسافری به آنجا آمد و بعد از خوردن غذا پرسید: صاحب این مهمانخانه کیست؟ او را به مسافر نشان دادند. مسافر به او گفت: ای جوان، در شهری که من زندگی میکنم دختری مهمانخانهای ساخته و در ظرفهای طلا از مسافران پذیرایی میکند و در آخر، ظرفها را هم به آنها میبخشد. مسافر این حرف را زد و از آنجا رفت. روز بعد کشاورز جوان به راه افتاد تا به دیدن آن دختر برود. رفت تا به مهمانخانه آن دختر رسید. دید هر کس غذا میخورد ظرف طلای غذا را هم به او میبخشند. سراغ صاحب مهمانخانه را گرفت و او را پیدا کرد و پرسید: می خواهم بدانم که این همه ثروت را از کجا آوردهای؟ دختر گفت: اگر راز زیندوز را فهمیدی و برای من گفتی آنوقت من هم راز خود را به تو میگویم. بعد نشانی شهرزین دوز را به او داد. جوان رفت تا زیندوز را پیدا کرد. دید مرد زیندوز از صبح تا شب یک زین خیلی قشنگ می سازد، بعد آن را تکه پاره میکند. از زیندوز علت کارش را پرسید. زیندوز گفت: اگر رفتی و راز پلوپز را فهمیدی و برای من گفتی آن وقت من هم راز کار خود را به تو میگویم. بعد نشانی شهری را که پلوپز در آن زندگی میکرد به او داد. کشاورز جوان رفت و رفت و با نشانیهایی که هفت پیرمرد در بین راه، به او داده بودند خانه پلوپز را پیدا کرد. مهمان او شد. صبح دید پلوپز هفت دیگ بزرگ برنج بار گذاشت. برنجها تا صبح پخته شد. پلو پز دیگها را برد و توی دریا خالی کرد. جوان علت کار او را پرسید. مرد گفت: اگر رفتی و راز پالون سبز و خر سبز را فهمیدی و برای من گفتی آن وقت من هم راز کارم را به تو میگویم. جوان پرسید شهر خرسبز کجاست؟ پلوپز گفت چهل فرسنگ از اینجا دور شوی، شهر خر سبز و پالون سبز را پیدا میکنی. جوان کشاورز رفت و رفت تا به شهر خر سبز رسید. در خانهای مهمان شد دید در گوشه ای خری بسته شده. صاحبخانه علت سفر جوان را پرسید او گفت که برای فهمیدن راز خر سبز و پالون سبز به آن شهر آمده. صاحبخانه گفت: «به جایی که باید آمدهای». بعد با حالتی غمانگیز به خر اشاره کرد و گفت: این همان خری است که تو به دنبال فهمیدن رازش هستی. من بازرگان بودم و از مال دنیا زیاد داشتم. زنم طمع کرد و خواست همه چیز را از دستم در بیاورد. یک روز نزد زن جادوگر رفت و ترکه او را به قیمت گزاف خرید و به خانه آورد. و آن ترکهای بود که به هرکس میزدی به هر شکلی میخواستی در میآمد. زنم ترکه را به من زد و گفت: سگ شو. من سگ شدم. بعد مرا به بازرگانی فروخت. روزی دریا توفانی شد و کشتی غرق گشت. من و بازرگان خود را به ساحل رساندیم و آنجا خوابیدیم. از دور سوسوی چراغی به چشمم خورد. به سوی آن رفتم. چند مرد بیابانی در چادر زندگی میکردند. یکی از آنها به من غذا داد من غذا را برای صاحبم بردم و او را بیدار کردم. بازرگان وقتی غذا را دید به من دقیق شد و گفت: تو آدم هستی؟ سر تکان دادم. او مرا به شهر آورد ترکه راز را پیدا کرد و مرا به شکل خودم درآورد. بازرگان رفت و من با ترکه راز به خانه برگشتم. زنم در خواب بود با ترکه به او زدم و به شکل خر در آوردمش. کشاورز پادرمیانی کرد و از مرد خواست تا زن را ببخشد و بالاخره مرد راضی شد و زن را بخشید. کشاورز با فهمیدن راز خر سبز به طرف شهر پلوپز حرکت کرد. راز خر سبز را به او گفت. پلوپز هم راز خود را چنین تعریف کرد: زمانی من غلام بودم. صاحبم مرا به بازرگانی فروخت. یک روز بازرگان به من گفت که باید به سفر برویم. گوسفندی هم به همراه بردیم. رفتیم و رفتیم تا به دریاچهای رسیدیم. آنجا اتراق کردیم. بازرگان گوسفند را سر برید و پوست آن را روی من انداخت و با طناب آن را محکم کرد، بعد رفت و پشت تخته سنگی پنهان شد. پس از مدتی مرغ بزرگی از راه رسید. مرا بلند کرد و به آسمان برد. وقتی به خود آمدم دیدم روی یک تخته سنگ هستم و هیچ راه برگشتی ندارم. نگاه کردم دیدم جزیرهای است پر از طلا. بازرگان در ساحل ایستاده بود. فریاد زد: ای غلام اگر میخواهی راه برگشتت را بگویم تا میتوانی طلا و جواهر به ساحل بینداز. من طلا و جواهر میریختم و او بار قاطرهایش میکرد. بعد هم گذاشت و رفت. عاقبت پس از سه روز دل به دریا زدم و خود را به دریا انداختم. در این موقع ماهیها با تن خود، برای من پل ساختند و مرا به ساحل آوردند. به شهر آمدم و قیافهام را تغییر دادم. بعد از مردی خواستم که مرا به همان بازرگان بفروشد. یک ماه با بازرگان بودم. یک روز گفت: باید به سفر برویم. گوسفندی برداشت و حرکت کردیم. تا به همان دریاچه رسیدیم گوسفند را سر برید و پوستش را کند. بعد به من گفت که بروم توی پوست. من گفتم: بلد نیستم یک بار شما برو تا من یاد بگیرم. همین که بازرگان توی پوست رفت تا به من یاد بدهد من طناب را دور او محکم کردم و او توی پوست زندانی شد. به گوشه ای رفتم و خود را پنهان کردم. سیمرغ آمد، پوست را برداشت و به جزیره برد. بازرگان را مجبور کردم تا برایم طلا و جواهر به ساحل بیندازد. جواهرات را برداشتم و به بازرگان گفتم: تا حالا من غلام تو بودم از این به بعد تو غلام جواهرات جزیره باش! به شهر برگشتم. به خانه بازرگان رفتم و دخترش را به زنی گرفتم. از آن روز به بعد من پلو میپزم و برای ماهیها به دریا میریزم. کشاورز آمد و آمد تا به خانه زیندوز رسید. راز پلوپز را به او گفت. زیندوز راز کار خود را برای کشاورز تعریف کرد: یک روز داشتم زین میدوختم خسته شدم. پسر و دخترم را بغل کردم و به در خانه آمدم. همین موقع یک مرغ پا بلند از آنجا رد شد، دخترم گفت: چه مرغ قشنگی! من دویدم و پای مرغ را گرفتم. او پرواز کرد و مرا به طبقه هفتم آسمان برد. در آنجا زود با مردم انس گرفتم و دارای زن و زندگی شدم. زنم برایم دو بچه آورد. یک روز توی کوچه نشسته بودم همان مرغ از آنجا رد شد. دخترم خواست که او را بگیرم. من دویدم و پای مرغ را گرفتم. مرغ مرا آورد تا بجای اولم رساند. به اینجا که رسیدم دیدم زن و بچههایم مردهاند. حالا از غصه شب و روز زین میسازم و خراب میکنم.جوان کشاورز با دانستن راز زیندوز به سوی دختر حرکت کرد و چیزهایی را که شنیده بود برای او تعریف کرد. دختر گفت: روزی روزگاری من پدر و مادر داشتم و با آنها به خوشی زندگی میکردم. عمویم کیمیاگر بود. روزی او پدر و مادر من و مردم شهر را برای صرف غذا به خانهاش دعوت کرد. آنها وقتی غذا خوردند، همگی فریاد کشیدند: آتش گرفتم و بعد به مجسمههای طلایی تبدیل شدند. مدتی گذشت. روزی عمویم به سراغ من آمد و گفت که میخواهد غذای خوشمزهای به من بدهد. من که فهمیده بودم او چه کار میکند، سر سفره شمع را خاموش کردم و ظرف غذایم را با ظرف غذای او عوض کردم. عمویم وقتی غذا را خورد ناگهان فریاد کشید: آتش گرفتم و بعد به مجسمه طلا تبدیل شد. من به انبار عمویم رفتم و همه طلاهای او را به خانه آوردم. کشاورز جوان وقتی به روستای خودش برگشت، فهمید مادرش مرده است. هفت خم خسروی را برداشت و به سوی دختر راه افتاد تا با او عروسی کند. آنها با خوشی سالها زندگی کردند و تا توانستند به مردم نیکی کردند.